قمر علی یاری
Showing the single result
-
عروس ترکمن صحرا
عمو اینا بعد از یه هفته رفتن. چند روز بعد پدرم با معصومه و بچهها اومدن. از پدرم شنیدم که زلیخا هم همین جا با یه ترکمن ازدواج کرده. خیلی ناراحت شدم، اما وقتی یاد حرفای زلیخا افتادم که میگفت: «از چی روستا خوشت اومده؟ از کتکهایی که میخوردی، یا از نونهایی که خشک و بیات بود؟ اون نونها رو خر هم نمیخورد که مبادا دندوناش بشکنه، اما ما مثل قند میخوردیم؛ حتی دلمون نمیاومد قورت بدیم. اون قدر لقمه رو تو دهنمون نگهمیداشتیم که انگار داریم گوشت و برنج میخوریم. تازه براش جوک هم میساختیم و هر دو با صدای بلند میخندیدیم. یه دفه صدای معصومه منو از افکار مغشوشم بیرون کشید: -زهره جان! پدرت بازار میره، میگه اگه چیزی لازم داری بگو بخره. بیبی فوراً جواب داد: -نخیر، خیلی ممنون. همه چیز تو خونه هست، چیزی لازم نیست. در همین موقع زلیخا سراسیمه وارد حیاط شد. انگار هم از یه چیزی میترسید و مدام پشت سرش و نگاه میکرد، هم به شدت گریه میکرد. وسط گریه میگفت: -عمو! بدبختم کردی. پیرتر و بداخلاقتر از این نبود؟ چطور دلت اومد با من این کار رو بکنی؟ مگه من به تو چه هیزم تری فروخته بودم که این بلا رو سر من آوردی؟ باورم نمیشه عمو! تو و پدرم با هم دستبهیکی کردین و از اون پیرمرد پول گرفتین که منو بهش بدین، اما من اینجا نمیمونم. هر جور شده میرم. برو به پدرم بگو من از شما راضی نیستم، نه از شما نه از پدرم. پدرم گفت: -خودت انتخاب کردی، زوری که نبود. زلیخا با ناراحتی گفت: -عمو! خودت خوب میدونی که من اون و ندیده بودم. فکر کردم مثل شوهر زهره جوونه. زلیخا حرفاش و گفت و رفت. نورمحمد شب اومد خونه، ناراحت بود و میگفت: -اون مرد از پدرم خیلی پیرتره، اون وقت شما یه دختربچه رو که همهش ده سال داره به ازدواج اون در آوردین؟ آخه این عقل کی بود؟ من رو عمو حساب میکردم و فکر نمیکردم این قدر بیمنطق باشه. پدرم سکوت کرد و هیچی نگفت. روز بعد وقت رفتن درگوشی به من گفت: -یه روز میآم و تو رو برای همیشه از اینجا میبرم. چهار سال از ازدواجمون میگذشت. در این چهار سال بیبی نقش یه مادر واقعی رو برای من داشت. هر وقت حمام میرفتیم اون منو میشست و موهام و آروم شونه میزد، شبها تو رختخواب اون میخوابیدم. نغما و نجما هم بودن، ولی چیزی نمیگفتن. پدر نورمحمد ناراحت بود و همیشه با اون دعوا داشت و میگفت: -تو مثلاً خیر سرت ازدواج کردی، با این کارت زن منو هم از من گرفتی. نورمحمد میخندید و میگفت: -مگه چیه؟ فکر کن هنوز مجردی. -مگه میشه؟ زنم کنارم باشه و فکر کنم مجردم؟ زنت دیگه بزرگ شده، برین تو اتاق خودتون بخوابین. تا کی باید صبر کنم و چیزی نگم؟